۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

پاسخ به چهار پرسش

رفیق "س. بینا" در نوشتاری که در دیابلوگ(اینجا) منتشر شده است چهار پرسش را در نقد نوشته ی خوب بالاخره چه باید کرد (اینجا) مطرح کرده است که سعی می کنم به این پرسشها پاسخگو باشم:

پرسش اول:  "آیا پاسخ به چه باید کرد می تواند در هیچ سطحی، از بحث در مورد "چه هست" و چه "باید باشد" منفک و مجزا باشد؟"

پاسخ: مسلماً نه. "چه باید کرد؟" یک فرآیند بدون پیوند با "چه هست" و  "چه باید باشد" نیست که به شکلی خلق الساعه و منفک ایجاد شود و پاسخگوی ما در هر زمانی هم باشد بلکه خود فرآیندی است تاریخی که ریشه آن در بستر "چه هست" قرار دارد. "چه باید کرد" از لحاظ عاملیت پلی است که ساخته می شود تا ما را از "چه هست" به "چه باید باشد" برساند اما از لحاظ تاریخی پرسشی است که پاسخش در بستر "چه هست" و در پیوند با "چه باید باشد" جستجو می شود و هیچگاه نیز نمی توان ادعا کرد که پاسخی دائمی برای آن یافت شده است زیرا "چه هست" و "چه باید باشد" به شکل دیالکتیکی همیشه وجود دارند و زمانی که به "آنچه باید باشد"ی می رسیم در بستر یک "چه هست" جدید قرار می گیریم. بنابراین هدف من از نگارش "خوب بالاخره چه باید کرد" منفک کردن "چه هست"، "چه باید باشد"، "چه باید کرد" و ... از یکدیگر و تمرکز بر "چه باید کرد" به شکل خالص نبوده است_چنین چیزی اساساً بی معناست که بدنبال "چه باید کرد" صرفِ ایزوله ی منفکِ از بستر "چه هست" باشیم_ بلکه بالعکس، مقصود در چهارچوب تمرکز زدایی، یادآوری این نکته بود که در تمرکز ما بر جنبه هایی مثل "چه هست" به نظر می رسد "چه باید کرد؟" در حال فراموش شدن است و این روند می تواند به کار پزشکی شباهت پیدا کند که درد بیمار را تشخیص می دهد اما دارویی برای درمان آن تجویز نمی کند و بیمار علیرغم تشخیص بیماری بدلیل تجویز نشدن دارو پس از مدتی می میرد.


پرسش دوم: " دومین نکته یا ملاحظه پیچیدگی مساله ی سازمان یابی است... در چنین شرایطی در صورتی که بالقوگی های لازم برای یک سازمان یابی مهیا نیست- باید در مورد این بالقوگی ها بحث کرد- آغاز نکردن یک جریان و رصد کردن موقعیتی مناسب تر شاید مفیدترین کار ممکن باشد."

پاسخ: مساله ی اساسی پیرامون این سوال بحث بر سر این موضوع است که "آیا بالقوگی های لازم برای یک سازمانیابی مهیا نیست؟" یا اینکه "روشهای به فعلیت رساندن بالقوگیها در جهت سازمانیابی دارای اشکال هستند؟". بنابراین با دو فرض متفاوت مواجه هستیم که می بایست در بستر ریشه یابی "چه هست" فرض واقعی تر را تشخیص دهیم. مسلماً اعتقاد من با توجه به آخرین نوشته ام  یعنی "واقعیت-سازماندهی-واقعیت" درست تر بودن فرض دوم است و بر این اساس هم موضوع سازمانیابی را تحلیل می کنم. یعنی اینکه معتقدم اگر در پرونده سازمانیابی، بیشمار طرح شکست خورده به یادگار مانده است علت آن در مخدوش بودن خود طرح ها نهفته است و  لذا می بایست در بستر "چه هست" نقصهای موجود را پیدا کرد و در جهت برطرف نمودن آنها کوشید. دو مانع اساسی البته وجود دارد. یکی پیچیدگی بحث سازمانیابی که باعث می شود نتوان طرحی کلی ارائه کرد و لازم است که به شکل موردی و نمونه ای به آن پرداخت. دیگری جای خالی کارشناسان و متخصصان سازمانیابی که حول این محور قلم بزنند. این جای خالی زمانی قابل لمس تر می گردد که به طرحهای شکست خورده نگاهی بیندازیم تا متوجه شویم که طرحهای مزبور نه بر اساس طرح کارشناسان بلکه با کپی پیست کردن از کتاب جین شارپ به جامعه عرضه شده اند!


پرسش سوم: "ملاحظه ی سوم تعیین جایگاه ما در ارتباط با سازمان یابی نیروهاست. هیچیک از ما در جایگاهی قرار نگرفته است که الگوی عام و فراگیری برای سازمان یابی ارایه کند. در واقع بخشی از ما و جامعه ای که رو به آن داریم به هیچ رو خواستار وجود رهبر، نماینده، سخنگو و یا حتی راهنمایی نیستند که خطوط مبارزه و سازمان یابی را مشخص می کند و بقیه را به دنباله روی دعوت می کند... با این مقدمه پرسش من آن است که چگونه می توانیم همزمان ویژگیهای اختصاصی و عام سازمان یابی را تحلیل و تعیین کنیم؟"

پاسخ: آنچه من در غالب نوشته های خود به شکلی پنهان دنبال کرده ام و از کلیت کلام قابل برداشت است این است که به شکل مطلق خواهان اسطوره زدایی (به معنای رهبرزدایی) از جنبش ها هستم _زیرا معتقدم جنبش های متکی به رهبران اسطوره ای جنبش های دیکتاتوری اند_ اما در مقابل این دیدگاه خواهان اسطوره شدن خود جنبشها از طریق ایفای نقش همگانی تر مردم هستم. بنابراین جایگاه من نه تنها در رابطه با سازمانیابی نیروها بلکه در رابطه با هر موضوع دیگری، فردی است در بدنه جنبش که در ارتباط با دیگر افراد در صدد خلق یک جنبش اسطوره ای_یعنی جنبشی که به تمام "چه باید باشد" ها جامه ی عمل بپوشاند_ است. خلق چنین جنبشی مستلزم به هم پیوستن حلقه های مفقوده بسیاری است و یکی از این حلقه ها، سازمانیابی است. مساله قابل تامل این است که وقتی از "چه باید کرد؟" در حیطه ی خاصی مثل سازمانیابی سخن می گوییم منظور این نیست که خود در جایگاهی قرار بگیریم که دیگران را سازماندهی کنیم بلکه مقصود پرداختن ریشه ای به این موضوع است که معضل سازمانیابی را اساساً چگونه باید برطرف کرد؟ طرح سوال به این شکل زمینه را برای بحث پیرامون سازمانیابی بدون نیاز به عاملی مثل رهبر هم باز می گذارد. اما اینکه چگونه می توانیم ویژگیهای اختصاصی و عام سازمانیابی را تحلیل کنیم بدلیل پیچیدگی این بحث، به گمان من مستلزم پرداختن موردی و نمونه ای است. یعنی اینکه نمونه های موفق و ناموفق را مورد به مورد تحلیل کنیم، سپس تحلیلها را کنار یکدیگر بگذاریم شاید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنیم.

پرسش چهارم: "ملاحظه و پرسش چهارم ارتباط ما با رخدادهاست. رخدادها اتفاقاتی هستند با بالقوگی به حرکت در آوردن گروههای مختلف اجتماعی... به نظر من مهمترین کارکرد شبکه های حقیقی- طرح پیشنهادی اشکان خراسانی- دقیقا آن است که زمینه ای فراهم کند که رخدادها بتوانند شکل بگیرند و از صورت اتفاقات منفرد و مجزا خارج شده و به یک مجموعه ی منسجم تر بدل شوند. اینکه نقطه ی شروع دقیقا کجاست اما برای من مبهم است و فکر نمی کنم برای رسیدن به آن راه دیگری غیر از تداوم مستمر تر این بحث ها وجود داشته باشد."
پاسخ: به اعتقاد من رخدادها به عنوان اتفاقاتی با بالقوگی به حرکت در آوردن گروههای مختلف اجتماعی وجود دارند. مساله اصلی عدم وجود گروههای مختلف اجتماعی است. اگر در مصر و تونس خودسوزی افراد رخدادهایی هستند که مردم را به هم گره می زنند در ایران نه تنها خودسوزی افراد _که گویا از این لحاظ حائز رتبه جهانی هم هستیم_ حرکتی را باعث نمی شود بلکه رخدادهای دیگر با سطوح متفاوت تر نظیر محصور کردن یک رهبر سیاسی یا اختلاس چند هزار میلیاردی هم حرکتی را بوجود نمی آورد. ارتباط ما با رخدادها دارای دو شکل متفاوت است. از لحاظ خبری با رخدادها در تماس هستیم و لحظه به لحظه از کوچکترین وقایع باخبر می شویم. اما از لحاظ اجتماعی، رابطه ی ما با رخدادها قطع است. این انقطاع چالش اصلی ما در مبحث "چه باید کرد؟" است و در این چهارچوب تصور می کنم هرگاه پاسخی درخور برای این چالش بزرگ بیابیم، هر رخدادی بتواند نقطه ی شروع باشد.
.
پ.ن- از رفیق س. بینا صمیمانه به خاطر پرسشهای انتقادی که مطرح نمودند سپاسگزارم. اینکه در چنین بحثهایی کدامیک از نظرات هر یک از طرفبن صحیح هستند یک جنبه از بحث است که در جایگاه خود دارای اهمیت است اما جنبه ی بااهمیت تر چنین بحثهایی به اعتقاد من خود گفتگو و نقد است که راه را برای ارائه مطالب تازه تر و فهم بهتر مواضع هر یک از طرفین باز می کند.         

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

واقعیت- سازماندهی- واقعیت

در نوشته "به مارکس برگردیم(اينجا)" بحث را با محوریت خلق شبکه های اجتماعی حقیقی آغاز کردیم و در مسیر زمینه چینی برای ملموس تر کردن ضرورت وجود این شبکه ها دست به دامان مثالهایی شدیم. در مثال اول در رابطه با "خودکشی نهال سحابی" به این نتیجه رسیدیم که به نظر می رسد گروههای سیاسی مخالف حکومت ایران در چنان سطح نازلی از عمل و برنامه سیاسی و اجتماعی فرو افتاده اند که جز بیانیه دادن کار دیگری از دستشان بر نمی آید آنچنان که حتی خودکشی یک فرد را نیز دستمایه ی صدور بیانیه علیه یک نظام حکومتی قرار می دهند! پیرامون همین مثال گریزی نیز به انقلابهای مصر و تونس زدیم تا ضمن برجسته کردن یکی از اساسی ترین چالشهای پیش رو در مسیر هر گونه تغییر و تحول در ایران_ یعنی خلق "شبکه های اجتماعی حقیقی"_ بطور ضمنی نشان دهیم که مقصود از بی عملی گروههای سیاسی اپوزیسیون چیست! شاید بد نباشد در اینجا نقل قولی از لوکلزیو (برنده نوبل ادبیات 2008) را نیز برای روشن تر شدن بیشتر مقصود خود بیان کنم. او می گوید: " یادم می آید در هیجده سالگی سرمقاله های سارتر و موریاک را در هفته نامه اکسپرس می خواندم. آن سرمقاله ها راه را نشان می دادند. آیا امروز هم کسی باور دارد که یک سرمقاله بتواند مساله ای را در زندگی ما حل کند؟ ... نویسندگان امروز اگر بتوانند ناتوانی سیاسیشان را بیان کنند باید خیلی خوشحال باشند". مساله ی ناامید کننده در رابطه با اپوزیسیون ایران نیز همین است که هم به جای قرار داشتن در "سطح کنش" که سطح تکاپو برای یافتن و ارائه راه حلهای عبور از موانع است، از سر ناتوانی به نازل ترین "سطح واکنش" که سطح دست و پا زدن برای ابراز وجود از هر طریق ممکن است، سقوط کرده است و هم اینکه به جای عیان کردن ناتوانیهای خود و تلاش در جهت برطرف کردن آنها در حال کوبیدن بر طبلی است که صدای تکراریش حتی از دور هم خوش نیست! در مثال دوم به موضوع "اختلاس سه هزار میلیارد تومانی در سیستم بانکی نظام حاکم بر ایران" پرداختیم و با معیار مارکس به این نتیجه رسیدیم که بر خلاف باور غالب، این آگاهسازی جامعه از وضعیت اسف بار موجود نیست که می تواند منجر به تغییر شود بلکه تغییر اساساً وابسته به عوامل دیگری است که در قالب آنها هستی اجتماعی افراد در مسیر تحول به فعلیت می رسد و تا زمانی که این عوامل وجود نداشته باشند، آنچه آگاهسازی جامعه از طریق دست به دست کردن خبرها نامیده می شود نیز منجر به هیچگونه تحولی نخواهد شد. مصداق بارز این امر در سطح جامعه کاملاً آشکار است آنچنانکه هر یک از ما اگر در این فرآیند ایفای نقش نکرده باشیم دست کم بارها شاهد آن بوده ایم که افراد مختلف در تاکسی، در اتوبوس، در صف نانوایی، در مغازه سبزی فروشی، در کافی شاپ، در پارک، در خانه، در مدرسه، در اداره، در دانشگاه و یا هر کجای دیگری با شوق و ذوق در یک فرآیند پویای بده و بستان خبری سهیم می شوند و بدبختیهای جامعه (مثلاً دزدی کشدار نور چشمی ولایت) را زنجیر وار در قالب خبر به یکدیگر پاس می دهند اما در نهایت تنها اتفاقی که می افتد نثار چند فحش آبدار و ناموسی به آخوندها یا جک ساختن و خندیدن به آنهاست! دلایل این امر دستکم دو چیز است. دلیل اول اینکه ما مفهوم "آگاهسازی" را به یکی از نازلترین سطوح آن یعنی"خبررسانی" فروکاسته ایم و در نتیجه ی این تقلیل، به اشتباه خبررسانی را معادل آگاهسازی قلمداد می کنیم.  نتیجه ی این همسانی آن است که ما روزبروز از اخبار انباشته تر می شویم و به اشتباه تصور می کنیم که روزبروز در حال آگاه تر شدن هستیم در حالیکه در واقعیت امر، تمرکز مطلق بر خبررسانی، غافل ماندن جامعه از ساحت حقیقی تر آگاهی که همان آگاهی تئوریکی است را بدنبال داشته است. دلیل دوم اینکه ما در ساحت اگاهی توقف کرده ایم و در حالیکه جامعه به شکلی بالقوه از وضعیت موجود ناراضی است، همچنان بر آگاهسازی، آن هم در معنای غیرحقیقی و تقلیل یافته اش اصرار می ورزیم. نتیجه ی این امر فعلیت نیافتن نارضایتی بالقوه به شکلی جهت دار (انقلابی) است. بنابراین در جمع بندی بحث تا به اینجا باید گفت که تمرکز بر آگاهسازی خبری باعث غفلت از دو موضوع اساسی گردیده است: یکی آگاهی تئوریکی، دیگری هستی اجتماعی. بحث من در ادامه حول محور هستی اجتماعی استوار است اما برای یادآوری اینکه چرا هستی اجتماعی و نه آگاهی، ذهن خواننده را بار دیگر به مقایسه حوادث پس از خودسوزی افراد در مصر و تونس با آنچه که پس از اتفاقات مشابه در ایران و یا حتی مرگ افرادی نظیر هدی صابر یا هاله سحابی و ... می توانست رخ دهد و  رخ نداده است ارجاع می دهم!

به نظر می رسد که "شبکه های اجتماعی حقیقی" مهمترین یا دستکم یکی از مهمترین حلقه های گم شده در مسیر تغییر و تحول اند. از این رو با توجه به ضرورت انکارناپذیر پرداختن به این حلقه های گمشده، بحث خود را بر خلق شبکه های اجتماعی حقیقی متمرکز می کنم و در ادامه ی روالی که برای نوشته های وبلاگی خود برگزیده ام به شکل موردی یکی از فراخوانهای اعتراضی در صفحه ی فیس بوک آذربایجان(+) را به عنوان محور بحث انتخاب می کنم. چندی پیش (18 مهرماه 90) در صفحه آذربایجان_که با محوریت اعتراض به خشک شدن دریاچه ارومیه راه اندازی شده است_خبری مبنی بر برگزاری هفته فرهنگی آذربایجان غربی در تهران به اطلاع مخاطبان این صفحه رسانده شد و در ذیل آن از مخاطبان تهرانی خواسته شد که با حضور در نمایشگاه، اعتراض خود به عدم نجات دریاچه ارومیه را به گوش مسئولین برسانند. سوال قابل طرح در اینجا این است که آیا فراخوانهایی اینچنینی کارساز خواهند بود؟ اگر نه، دلایل آن چیست؟ اگرچه به تجربه دیده ایم که فراخوانهای اینترنتی نیز همانند بیانیه های سیاسی به جز موارد استثنا تقریبا هیچ گاه باعث خلق حرکتی نشده اند اما جستجوی دلایل ناکامی چنین فراخوانهایی با مورد توجه قرار دادن استثناها به نظر می رسد که ما را به سمت نقاط روشنی سوق دهد. برای ملموس تر شدن موضوع اجازه دهید به یک تصویر سازی فرضی دست بزنیم. فرض کنید که فراخوان مزبور باعث شود 100 نفر، 200 نفر، 400 نفر و یا هر تعداد دیگری از افراد جهت اعتراض در محل نمایشگاه حضور به هم رسانند و در یک حالت خوش بینانه فرض را بر این بگذاریم که این افراد در مقایسه با کل  حاضرین (معترضین+بازدیدکنندگان)، اکثریت را هم تشکیل بدهند. آیا در چنین حالت حتی خوش بینانه ای احتمال اعتراض وجود دارد؟ بله اما با احتمال بسیار ضعیف در حد ناممکن، زیرا اولین سوالی که هر یک از افراد معترض _چه افراد به صورت تک نفره در محل حاضز شده باشند چه در قالب گروههای چند نفره_ در مواجه با جمعیت انبوه حاضر از خود می پرسند این است که این افراد معترضند یا بازدید کننده؟ از آنجاییکه نمی توان پاسخی برای  این سوال یافت، نوعی سردرگمی در افراد معترض ایجاد می شود که باعث می گردد اعتراض خود را فروخورده و احیاناً پس از بازدید نمایشگاه به خانه بر گردند. چنین اتفاقی مسلماً تبعات ناگوار بعدی را نیز در بر خواهد داشت از جمله اینکه ناکامی در اعتراض و تکرار آن باعث خواهد شد که افراد انگیزه ی خود را ازدست داده و در آینده نسبت به فراخوانهای اعتراضی پاسخی ندهند! اما اشکال کار کجاست؟ اشکال کار به اعتقاد من دارای سه ریشه ی هم پیوند است. اول اینکه معترضین یکدیگر را نمی شناسند. دوم اینکه از قبل سازماندهی نشده اند. سوم اینکه نحوه ی اعتراض کردن را نمی دانند. در رابطه با ریشه اول باید گفت که منظور از شناخت این نیست که هر معترض سایر معترضین را به اسم بشناسد یا اینکه چهره هایشان برای هم آشنا باشد! چنین چیزی محال است، بلکه منظور این است که معیارها و نشانه هایی وجود داشته باشد که از روی آن معترضین بتوانند به یکدیگر متصل شوند و برآورد نسبتاً دقیقی از دامنه گستردگی خود داشته باشند. ریشه این مشکل در معضل دیگری به نام سازماندهی نهفته است، از این رو برای حل آن می بایستی وارد بحث سازماندهی شد. مشکل عجیب و غریبی که در این فضای مجازی گریبانگیر ماست این است که تصور می کنیم با پیوستن به شبکه های اجتماعی مجازی نظیر فیس بوک و راه اندازی یک صفحه یا گروه و فراخوان دادن صرف می توانیم در جامعه جنبش ایجاد کنیم! بارها و بارها در این فضای مجازی با فراخوانهای اعتراضی در زمینه های گوناگون از اعتراض به زندانی شدن یک دانشجوی نخبه گرفته تا اعتراض به یک معضل محیط زیستی برخورد داشته ایم اما در پاسخ به این فراخوانها هیچگونه برانگیختگی قابل ملاحظه ای را در دنیای واقعیت شاهد نبوده ایم. دلیل اصلی این امر اگرچه در بحثهای عامیانه به مخاطب (مردم) نسبت داده می شود اما در واقعیت امر و در درجه نخست ناشی از ضعف سازمان دهندگان است. ریشه سوم که باز با بحث سازماندهی گره می خورد معنادار بودن اعتراض است. با توجه به اینکه این بخش مورد بحث من نیست تنها برای مشخص تر شدن آن به این مثال اکتفا می کنم که در سیر جنبش سبز نحوه ی اعتراضات از حالت پر رنگ خیابانی کم کم دچار چنان فروکاستگی شد که به الله اکبر گفتن در پشت بامها و پس از ان بدلیل بی معنا بودن به محو شدن ختم شد! مثال دیگر از بی معنا بودن نحوه ی اعتراض، اعتصاب دانشجویی پس از ساعت اداری است! معنا دار بودن یک اعتراض ارتباط مستقیم با اختلالی دارد که آن اعتراض در سیستم حاکم (وضعیت اداره مملکت، چرخه ی تولید یک کارخانه، کلاسهای درس یک دانشگاه و ...) ایجاد می کند، از این رو هر چقدر میزان مختل کنندگی کمتر باشد اعتراض از لحاظ معنایی تهی تر است.  این تهی بودگی اعتراض از معنا نیز یکی از عوامل ناکامی فراخوانهاست.  من در ادامه بحث از میان سه اشکال ذکر شده بر اشکال دوم(سازماندهی) تمرکز می کنم و بحث خود را با تمرکز بر فراخوان اعتراضی صفحه ی آذربایجان به عنوان یک نمونه ادامه میدهم.

در بحث سازماندهی به نظر می رسد که می بایست ارتباطی منطقی میان سه سطح برقرار باشد تا بتوان از وجود یک شبکه اجتماعی حقیقی نام برد: سطح ورودی- سطح میانی- سطح خروجی. در سطح ورودی، افراد حول یک موضوع _مثلاً اعتراض به خشک شدن دریاچه ارومیه_ گرد می آیند. در سطح میانی، افراد سازماندهی می شوند و نظم می یابند. در سطح خروجی، افراد اعتراض را شکل می دهند. اگر بخواهیم فراخوانهای ناکام اینترنتی نظیر فراخوان اعتراضی صفحه ی آذربایجان را با موارد انگشت شمار موفق مقایسه کنیم چند تفاوت عمده را مشاهده خواهیم کرد. مورد اول اینکه در موارد موفق، سطح ورودی در دنیای واقعی شکل گرفته است اما در خصوص نمونه مورد بحث ما، سطح ورودی در دنیای مجازی شکل گرفته است. این تفاوت حائز اهمیت است از این جهت که شکل گیری سطح ورودی در دنیای واقعی خود بخود باعث ایجاد پیوند میان افراد از لحاظ انگیزشی و عاطفی می گردد در حالیکه در سطح ورودی شکل گرفته در دنیای مجازی اگرچه افراد حول یک محور جمع شده اند اما به شدت از یکدیگر منفک هستند و اساساً آنچنان پیوندی میان آنان نه از لحاظ عاطفی و نه از لحاظ انگیزشی و حتی در غالب موارد نه از لحاظ جغرافیایی وجود ندارد. مورد دوم اینکه در موارد موفق، سازماندهی یک فرآیند محوری است که به هر طریق یا توسط یک گروه خاص، یا توسط سرشاخه ها یا از طریق همفکری جمعی به سطح اول تزریق می شود، در حالیکه در نمونه مورد بحث ما اساساً هیچگونه سازماندهی وجود ندارد و لذا اساساً گذر از سطح اول به سطح سوم ناممکن است. بنابراین دستکم به همین دو دلیل، غالب قریب به اتفاق فراخوانهای اینترنتی با شکست مواجه می شوند. این واقعیت تلخی است که باید آن را بپذیریم تا بتوانیم به جای تداوم ناموفق این تجربه که اثری جز سرخوردگی جمعی در بر ندارد بدنبال یافتن راه حلهایی برای برطرف کردن نقاط ضعف آن باشیم. اگر رابطه ی "ورودی(واقعیت)-سازماندهی-خروجی(واقعیت)" رابطه ی هدف باشد شاید بتوان با ایجاد تغییراتی در سطح  "ورودی(مجازی)" و بکارگیری عامل "سازماندهی" فراخوانهای ناکام اینترنتی را به فراخوانهایی برای رسیدن به "خروجی(واقعیت)" بدل کرد. آنچه به ذهن من به عنوان یک غیر متخصص پایبند به سنت پیش از تخصصی شدن علوم می رسد این است که گردانندگان صفحه آذربایجان یک هسته مرکزی از افراد شناخته شده و فعال در زمینه محیط زیست تشکیل دهند و با ایجاد یک گروه پنهان در فیس بوک (security group) دوستان و آشنایان خود را که در واقعیت با آنان پیوند فکری، عاطفی، انگیزشی و حتی جغرافیایی(حتی الامکان و نه لزوماً) دارند را به گروه اضافه کنند و بر همین مبنا سایر افراد نیز افراد دیگر را به گروه ملحق کنند تا در نهایت سطح ورودی با معیاری نزدیک به واقعیت شکل بگیرد. اگرچه یک مانع اساسی که در این مسیر وجود دارد این است که دایره دوستان و آشنایان افراد با معیار مورد نظر محدود است و ممکن است این طرح پس از چندی در زمینه عضوگیری به بن بست برسد و همچنین بسیاری از افراد صاحب صلاحیت را بدلیل اینکه در محدوده ی آشنایان و دوستان هیچ یک از اعضا نیستند، در بر نگیرد اما هیچ یک از این دو، موانع غیر قابل رفعی نیستند. هر چقدر هسته ی مرکزی اولیه شامل افراد بیشتری باشد گروه از لحاظ عضو گیری می تواند موفق تر باشد. در رابطه با تحت پوشش قرار نگرفتن بخشی از افراد صاحب صلاحیت نیز راههایی وجود دارد که برای حفاظت امنیتی و قرار نگرفتن در معرض چشمان سربازان گمنام ولایت، ترجیح می دهم آنها را در اینجا به شکل عمومی ذکر نکنم. در هر صورت به نظر می رسد که از این طریق بتوان بر معضل "ورودی(مجازی)" تا حدود بسیار زیادی غلبه کرد. با غلبه بر معضل اول، در سایه ی امن بودن فضا می توان  سطح "سازماندهی" را نیز در قالب همفکری جمعی احیا کرد. در این حالت می توان فیس بوک را به یک خانه تیمی تشبیه کرد که محل رفت و آمد، نشست و برخاست و همفکری آدمهایی است که در واقعیت به یکدیگر متصل اند.
.

پ.ن1- نام بردن از صفحه ی آذربایجان به این معنا نیست که همه دارند کارشان را درست انجام می دهند و فقط این صفحه فراخوان بی نتیجه داده است. اینترنت پر است از فراخوانهای ناکام و همه ی ما هم دارای اشکال هستیم. صفحه ی آذربایجان را انتخاب کردم زیرا شخصاً آن را دنبال می کنم. امیدوارم که با ارتباطهای متقابل در جهت رفع اشکالهای همدیگر کوشا باشیم و  براي خروج از بن بستهاي موجود با يکديگر به تعامل و همفکري بنشينيم. از مدیریت این صفحه هم بدلیل اینکه اجازه نقد شدن فراخوان مزبور را دادند سپاسگزارم. امیدوارم که نقد حاضر گره گشا باشد.
پ.ن2- در انتهای نوشته قبل قصد خود را پیگیری مطلب با تمرکز بر "اعتصابات کارگری پتروشیمی ماهشهر" و "اعتراضات دانشجویی دانشگاه پلی تکینیک" عنوان نموده بودم و قصد داشتم بر بحث آگاهسازی خبری و شبکه های اجتماعی دانشجویی و کارگری تکیه کنم و دنبال پاسخی برای این سوال باشم که چرا چنین اخباری اساساً در لابلای سایر اخبار گم هستند و چرا مرگ استیو جابز برای ما ایرانیها مهمتر از مطالبات خودمان و هم وطنانمان است اما برای طولانی نشدن بحث و به تاخیر نیداختن دوباره ی بحث خلق شبکه های اجتماعی حقیقی با استفاده از فضاهای مجازی تصمیم گرفتم بحث خود را از زاویه ای دیگر و با مثالی دیگر دنبال کنم. امیدوارم که در نوشته های بعد بتوانم به دو موضوع ذکر شده بپردازم.

پ.ن3- مجموعه نوشتارها با محوريت "چه بايد کرد" که از سوي وبلاگنويسان راديکال در حال ارائه شدن است، جهت سهولت در پيگيري مطالب، به صورت گردآوري شده در صفحه اي با عنوان" هم انديشي پيرامون چه بايد کرد؟" در فيس بوک(اينجا) به اشتراک گذاشته مي شوند. دوستاني که مايل به دنبال کردن بحث ها، مشارکت در بحثها و يا ارائه مقاله در اين زمينه مي باشند جهت همفکري بيشتر مي توانند به اين صفحه بپيوندند. 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

به مارکس برگرديم

در ادامه ی مطلب پیشین قصد دارم به شکلی مفصل تر به ایده تشکیل "شبکه های اجتماعی حقیقی" بپردازم. در این راستا نگاهی نیز به نوشته ای کوتاه با عنوان "چگونه به مبارزات خود در ایران ادامه دهیم" که در وبلاگ اندیشه های نوین و مترقی درج شده است خواهم داشت. همه ما می دانیم که تخصصی شدن علوم به شکل امروزی دارای تاریخچه ای محدود است که بیش از سه یا چهار قرن قدمت ندارد اما علیرغم این قدمت تاریخی کوتاه، علوم در این مدت آنچنان از یکدیگر مجزا شده و در حیطه ی خود پیشرفت نموده اند که دیگر کمتر کسی قدرت و فرصت گام گذاردن خارج از حیطه ی تخصصی خود را دارد. سوالی که مطرح می شود این است که آیا تخصصی شدن علوم دلیل سلبی برای برکنار ماندن غیرمتخصصان از مواجه با مشکلات و تلاش آنان برای یافتن راه حلها است؟ شخصاً به دو دلیل چنین اعتقادی ندارم. دلیل اول اینکه علوم، تخصصی شدن خود را مدیون دوره پیش از تخصصی شدن هستند. اگر بشر در طول ده ها قرن در مواجه با مشکلات زندگی به قوه ی فکری خود رجوع نمی کرد و فکر کردن را در ضمیر خود تجربه نمی کرد به هیچ وجه زمینه برای تخصصی شدن علوم فراهم نمی شد. بنابراین از این منظر می توان همچنان به سنت پیش از تخصصی شدن علوم پایبند بود و به شکلی هرچند ناقص فکر خود را بکار گرفت. دلیل دوم اینکه شاید متخصصین یک جامعه به هر دلیلی نخواهند یا نتوانند راهکارهایی برای حل معضلات در زمینه تخصصی خود را ارائه دهند. این امر در جوامعی نظیر ایران که توتالیتاریسم مذهبی بر تمامی شئون زندگی افراد سایه افکنده است به شکل بارزتری به چشم می خورد. در چنین شرایطی بسته بودن جامعه باعث می شود تا اولاً غالب تفکرات متخصصین بویژه در زمینه های جامعه شناختی و انسان شناختی در چهارچوب دیکته شده از سوی قدرت توتالیتر شکل بگیرد و در نتیجه متخصصین تنها در صدد یافتن راه حل در همان چهارچوب باشند. در این حالت است که به طور مثال با جامعه شناسانی مواجه هستیم که می خواهند دردهای جامعه را با تعالیم اسلام مداوا کنند و به هیچ روی به فراتر رفتن از این چهارچوب قائل نیستند. ثانیاً تسلط نیروی تمامیت خواه باعث می شود تا بخشی از متخصصین که چهارچوبهای ارائه شده را بر نمی تابند بایکوت شده و برای بقای جامعه در حالت خفقان یا ترور شوند یا روانه زندانها شوند و یا اینکه برای حفظ جان خود رهسپار کشورهای دیگر شوند. بنابراین یک خلا بزرگ بوجود می آید که لزوم دخالت غیرمتخصصان در سنت پیش از تخصصی شدن علوم را ایجاب می کند.  این مختصر از آن بابت عرض شد که این نگارنده نیز به عنوان یک غیر متخصص و بالتبع در سنت قدیم علوم می خواهم نظرات خود را ارائه دهم. بنابراین آنچه ارائه می شود دستورالعمل نیست بلکه نظر شخصی در مواجه با یک ناشناخته است و از این رو طبیعتاً دارای نقص است که در مشارکت فکری و نظری دیگران می تواند یا به کل رد شود یا اینکه پذیرفته شده و کامل تر شود.
من پیش از وارد شدن به بحث خود گریزی به نوشته ی وبلاگ اندیشه های مترقی می زنم و سپس به مبحث خود می پردازم. نویسنده ی مطلب مورد نظر در ابتدای نوشتار خود شرایط امروز ایران را بهترین زمان برای مبارزات هدفمند قلمداد می کند. این ادعا از یک جهت درست به نظر می رسد و آن جنبه ی حرف بودن آن است. بله مردم ایران در جریانات بعد از انتخابات تجربه به خیابان آمدن و اعتراض کردن را چشیده اند و از این رو با درس گرفتن از آن می توانند بار دیگر خیابانها را به اشغال خود در آورند. این حرف درست به نظر می رسد. اما این ادعا از جهت عملی درست به نظر نمی رسد زیرا به نظر می رسد که مجموعه عواملی که در خرداد 88 دست به دست هم داده بودند تا خیابانها به اشغال مردم در آیند امروز یا وجود ندارند و یا اینکه به شدت صدمه دیده اند. بنابراین اگرچه از لحاظ حرف می توان مدعی بود که زمان برای مبارزه مهیاست اما از لحاظ عمل به نظر می رسد که با چالشی بسیار بزرگتر از آنچه در تصور ما گنجیده است روبرو هستیم. آنچه نگارنده مطلب در ادامه بحث خود مطرح کرده است نیز در چهارچوب درسهایی است که از جنبش 88 می توان گرفت اما اینکه چگونه می بایست این درسها را عملی کرد چالشی است که همچنان جوابی برای آن وجود ندارد. من در جستجوی پاسخ از همین جا وارد بحث مطرح شده توسط اشکان خراسانی می شوم. به نظر می رسد یکی از مهمترین عوامل بی عملی امروز ما عدم وجود یک سیستم سازمان دهنده در فرم شبکه های به هم پیوسته اجتماعی باشد. این شبکه ها به اعتقاد بسیاری در جریانات قبل و بعد از انتخابات 88 تا مدتی فعال بوده اند اما امروز اثری از آنها یافت نمی شود. بررسی این امر که چه بلایی بر سر این شبکه ها آمده است یک ضرورت اجتناب ناپذیر در مسیر جلوگیری از فروپاشی شبکه های خلق شده ی احتمالی بعدی است. اما چالش اصلی تر در زمان حاضر خلق خود شبکه هاست. فرآیند خلق و آفرینش توسط انسان همواره در مواجهه با عاملی به نام نیاز بوده است. نیاز انسان به غذا عامل خلق کشاورزی توسط انسان است. نیاز انسان به آسایش عامل خلق خانه است. و به همین ترتیب می توان گفت نیازهای مختلف در طول زمان عامل پیدایش دست اوردهای متعدد بشری بوده اند. مطلبی که اکنون می خواهم به آن بپردازم نیاز امروز ما به شکل دادن شبکه های اجتماعی برای فائق آمدن بر مشکلات متعددی است که در جامعه گریبانگیر ماست. اما برای ملموس تر کردن این نیاز ناچار به ارائه چندین مثال می باشم و از این رو ترجیحاً مثالهایی کاملاً بروز را انتخاب می کنم و در هر مثال مباحثی را بصورت خلاصه مطرح می کنم.  مثال اول "مرگ نهال سحابی" است. آنچه از انتخاب این مثال مد نظر دارم روشن کردن دو مفهوم "بی عملی" و "شبکه اجتماعی" است. آنچه ما پس از مرگ او در رسانه های مجازی شاهد بودیم، ردیف شدن بلافاصله ی بیایه های طیفهای سیاسی رنگارنگ بود که از خودکشی یک فرد نه در جهت همدردی صرف با خانواده ی او که برای به رخ کشیدن خود و عقب نماندن از قافله ی سایر رقبای سیاسی در جهت تاختن به حکومت ایران استفاده کرده و همگی دست به قلم برده و حتی در پاره ای از موارد خواهان سرنگونی نظام جمهوری اسلامی شدند! اما آیا می توان از خودکشی یک فرد به هر دلیلی چه سیاسی چه غیر سیاسی استفاده کرد و از پس خطوط کلیشه ای بیانیه ها خواستار سرنگونی نظام حکومتی یک جامعه شد؟  پاسخ این سوال مشخصاً خیر است. بیانیه ها در روزگار ما کارکردی جز ابراز وجود برای صادر کنندگان آنها ندارند! آنچه مساله نهال سحابی آشکار کرد این است که نیروهای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی انچنان گرفتار بی عملی و بی برنامگی هستند که در انتظار مرگ دیگران نشسته اند تا بیانیه های پر زرق و برق اما توخالی و کلیشه ای صادر کنند! مساله ای که در اینجا به ذهن خواننده کنجکاو متبادر خواهد شد زیر و رو شدن نظامهای تونس و مصر در پس خودسوزی افراد است. بنابراین ممکن است این سوال پیش بیاید که مشابه دو کشور یاد شده شاید نیروها و تشکلهای سیاسی ایرانی نیز چنین هدفی را از بیانیه صادر کردن در مورد نهال سحابی داشته اند و لذا این امر کاملاً بجا بوده است. این سوال ما را به سمت روشن شدن مفهوم دوم یعنی شبکه های اجتماعی هدایت می کند. در دو کشور یاد شده اگر اتفاقی افتاد و نظامی دگرگون شد، این تغییر و تحول نه در نتیجه ی بیانیه دادن گروههای سیاسی بلکه در نتیجه ی شکل گیری یک شبکه حقیقی اجتماعی توسط وابستگان افراد متوفی و پس از آن گسترش تدریجی و اضافه شدن روز افزون افراد جامعه در قالب شبکه های اجتماعی به هم پیوسته و همزمان با آن رشد مطالبات مردم بوده است. ما در ایران با چنین امری مواجه نیستیم و دلیل عمده ی آن این است که دچار یک خطا در فهمیدن مفهوم شبکه های اجتماعی هستیم. آنچه ما به غلط از شبکه های اجتماعی می فهمیم ارتباط داشتن با یکدیگر از پس پنجره های مجازی اینترنت در جهت خبر پراکنی است. اما آنچه مقصود اشکان خراسانی است به هم پیوسته بودن افراد در قالب شبکه های اجتماعی برای انجام اقدام عملی است. اینکه تا چه اندازه بتوان از محیطهای مجازی نه برای تبدیل شدن به خبر رسان بلکه در جهت به هم پیوستن در دنیای واقعی استفاده کرد موضوعی است که در ادامه (نوشته ی بعد) به آن می پردازم.

مثال دوم "اختلاس سه هزار میلیارد تومانی در سیستم بانکی حکومت جمهوری اسلامی" است. آنچه از پیش کشیدن این مثال در نظر دارم پرده برداشتن از یک تصور غلط دیگر نقش بسته در ذهن اکثریت ماست. آنچه ما مدتهاست دچار آن شده ایم بدل شدنمان به خبر رسان با این پشتوانه فکری است که در نقش خبر رسان موجبات آگاهسازی جامعه را فراهم آورده و زمینه را برای براندازی نظام دیکتاتوری فاسد جمهوری اسلامی مهیا می کنیم. به عبارت دیگر هر نوع تغییر در جامعه را موکول به آگاهسازی می کنیم. سوالی که اکنون مطرح می کنم و به نوعی نفی کننده ی این تصور غلط است این است که در حال حاضر تمامی مردم ایران از ماجرای اختلاس آگاهند و خود حکومت نیز در این آگاهسازی نقش اول را ایفا کرده است و بار سنگینی را هم از دوش مخالفین خود در زمینه اطلاع رسانی برداشته است! چرا تغییری رخ نمی دهد؟ مگر تغییر موکول به آگاهسازی نبود؟ آیا فسادی بزرگتر از این اختلاس وجود دارد که نیازی به اطلاع رسانی و آگاهسازی پیرامون آن باشد؟ باور من بر این است که باید به مارکس برگردیم زمانی که گفت: "آگاهی انسان نیست که هستی وی را موجب می شود، بالعکس، هستی اجتماعی اوست که آگاهی وی را موجب می شود". برای روشن تر شدن موضوع به وقایع اسفناکی نظیر خودسوزی افراد که بارها در دست به دست کردن خبر آن سهیم بوده ایم و یا حتی خبرهای ناگواری نظیر مرگ هدی صابر یا هاله سحابی برگردیم و وقایع پس از این رخدادهای ناگوار را با انچه در مصر و تونس گذشته است با معیار مارکس مورد سنجش قرار دهیم. تفاوت 180 درجه است. وجه افتراق ما با مصریها و تونسیها در این است که آنها با به میدان آمدن، با فعلیت بخشیدن به هستی اجتماعی خود نه تنها در جهت آگاهسازی مردم جامعه خود اساسی ترین گام را برداشتند و از این طریق سایر اقشار مردم را نیز به سمت خود جذب نمودند بلکه همزمان تغییر و تحول را نیز موجب شدند اما ما در نقطه ی مقابل همچنان بدنبال دست به دست کردن اخبار جهت آگاه کردن جامعه هستیم زیرا معتقدیم تا جامعه آگاه نباشد نمی شود تغییری ایجاد کرد! بنابراين خبر رسانی آخرین ساحت ایفای مسئولیت نیست و این امر ضرورت شکل گیری شبکه های اجتماعی حقیقی را پر رنگ تر می کند. قصد داشتم در قالب دو مثال دیگر یعنی "اعتصاب کارگران پتروشیمی ماهشهر" و "مرگ آمنه زنگنه دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه امیرکبیر" وارد مباحث دیگری شوم و پس از آن به موضوع اصلی یعنی چگونگی خلق شبکه های اجتماعی حقیقی با بهره گیری از امکانات فضاهای مجازی بپردازم اما بدلیل خستگی ادامه بحث را به نوشته های بعد موکول می کنم.
.

پ.ن1- از نویسنده وبلاگ اندیشه های مترقی به رسم متعارف از بابت انتقاداتی که مطرح کردم عذرخواهی می کنم. اگرچه به رسم غیر متعارف و بر اساس عقیده ی شخصی مطمئن هستم که نیازی به عذرخواهی نیست زیرا اصولاً معتقدم همین که فردی به شکل آگاهانه پیوندی با دین نداشته باشد جنبه ی انتقاد پذیری در بالاترین سطح را خواهد داشت.

پ.ن2- عذرخواهی حقیقی را از خوانندگان این مطلب دارم از این بابت که مطلب را نیمه کاره رها کردم. هم به دلیل خستگی هم برای جلوگیری از طولانی شدن آن تصمیم به نیمه کار گذاشتن آن و ادامه دادن آن در نوشته های بعدی گرفتم. مقدمه نوشته متناسب با بحث نهایی است که مطرح نشد از این بابت به دلیل ناهماهنگی مقدمه با آنچه در ادامه آمده است پوزش می طلبم و به دلیل همین نیمه کاره بودن عنوان آن را نیز از انچه در ابتدا مد نظر داشته ام تغییر داده ام تا با ختم کلام نوشته حاضر هماهنگ باشد.